دفتر چهارم از كتاب مثنوى
اختيار كردن پادشاه دختر درويش زاهدى را از جهت پسر و اعتراض كردن اهل حرم و ننگ داشتن ايشان از پيوندى درويش
آن نودساله عجوزى گنده كس تا به سالى بود شه زاده اسير صحبت كمپير او را مي درود ديگران از ضعف وى با درد سر اين جهان بر شاه چون زندان شده شاه بس بيچاره شد در برد و مات زانك هر چاره كه مي كرد آن پدر پس يقين گشتش كه مطلق آن سريست سجده مي كرد او كه هم فرمان تراست ليك اين مسكين همي سوزد چو عود تا ز يا رب يا رب و افغان شاه تا ز يا رب يا رب و افغان شاه نه خرد هشت آن ملك را و نه نس بوسه جايش نعل كفش گنده پير تا ز كاهش نيم جانى مانده بود او ز سكر سحر از خود بي خبر وين پسر بر گريه شان خندان شده روز و شب مي كرد قربان و زكات عشق كمپيرك همي شد بيشتر چاره او را بعد از اين لابه گريست غير حق بر ملك حق فرمان كراست دست گيرش اى رحيم و اى ودود ساحرى استاد پيش آمد ز راه ساحرى استاد پيش آمد ز راه