دفتر چهارم از كتاب مثنوى
مستجاب شدن دعاى پادشاه در خلاص پسرش از جادوى كابلي
او شنيده بود از دور اين خبر كان عجوزه بود اندر جادوى دست بر بالاى دستست اى فتى منتهاى دستها دست خداست هم ازو گيرند مايه ابرها گفت شاهش كين پسر از دست رفت نيست همتا زال را زين ساحران چون كف موسى به امر كردگار كه مرا اين علم آمد زان طرف آمدم تا بر گشايم سحر او سوى گورستان برو وقت سحور سوى قبله باز كاو آنجاى را بس درازست اين حكايت تو ملول آن گره هاى گران را بر گشاد آن پسر با خويش آمد شد دوان سجده كرد و بر زمين مي زد ذقن شاه آيين بست و اهل شهر شاد عالم از سر زنده گشت و پر فروز يك عروسى كرد شاه او را چنان جادوى كمپير از غصه بمرد جادوى كمپير از غصه بمرد كه اسير پيرزن گشت آن پسر بي نظير و آمن از مثل و دوى در فن و در زور تا ذات خدا بحر بي شك منتهاى سيلهاست هم بدو باشد نهايت سيل را گفت اينك آمدم درمان زفت جز من داهى رسيده زان كران نك برآرم من ز سحر او دمار نه ز شاگردى سحر مستخف تا نماند شاه زاده زردرو پهلوى ديوار هست اسپيد گور تا ببينى قدرت و صنع خدا زبده را گويم رها كردم فضول پس ز محنت پور شه را راه داد سوى تخت شاه با صد امتحان در بغل كرده پسر تيغ و كفن وآن عروس نااميد بي مراد اى عجب آن روز روز امروز روز كه جلاب قند بد پيش سگان روى و خوى زشت فا مالك سپرد روى و خوى زشت فا مالك سپرد