دفتر چهارم از كتاب مثنوى
مستجاب شدن دعاى پادشاه در خلاص پسرش از جادوى كابلي
شاه زاده در تعجب مانده بود نو عروسى ديد هم چون ماه حسن گشت بيهوش و برو اندر فتاد سه شبان روز او ز خود بيهوش گشت از گلاب و از علاج آمد به خود بعد سالى گفت شاهش در سخن ياد آور زان ضجيع و زان فراش گفت رو من يافتم دار السرور هم چنان باشد چو ممن راه يافت هم چنان باشد چو ممن راه يافت كز من او عقل و نظر چون در ربود كه همى زد بر مليحان راه حسن تا سه روز از جسم وى گم شد فاد تا كه خلق از غشى او پر جوش گشت اندك اندك فهم گشتش نيك و بد كاى پسر ياد آر از آن يار كهن تا بدين حد بي وفا و مر مباش وا رهيدم از چه دار الغرور سوى نور حق ز ظلمت روى تافت سوى نور حق ز ظلمت روى تافت