دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن زاهد كى در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسى و بسيارى عيان و خلق مي مردند از گرسنگى گفتندش چه هنگام شاديست كى هنگام صد تعزيت است گفت مرا بارى نيست
هم چنان كن زاهد اندر سال قحط پس بگفتندش چه جاى خنده است رحمت از ما چشم خود بر دوختست كشت و باغ و رز سيه استاده است خل مي ميرند زين قحط و عذاب بر مسلمانان نمي آرى تو رحم رنج يك جزوى ز تن رنج همه ست گفت در چشم شما قحطست اين من همي بينم بهر دشت و مكان خوشه ها در موج از باد صبا ز آزمون من دست بر وى مي زنم يار فرعون تنيد اى قوم دون يار موسى خرد گرديد زود با پدر از تو جفايى مي رود آن پدر سگ نيست تاثير جفاست گرگ مي ديدند يوسف را به چشم با پدر چون صلح كردى خشم رفت با پدر چون صلح كردى خشم رفت بود او خندان و گريان جمله رهط قحط بيخ ممنان بر كنده است ز آفتاب تيز صحرا سوختست در زمين نم نيست نه بالا نه پست ده ده و صد صد چو ماهى دور از آب ممنان خويشند و يك تن شحم و لحم گر دم صلحست يا خود ملحمه ست پيش چشمم چون بهشتست اين زمين خوشه ها انبه رسيده تا ميان پر بيابان سبزتر از گندنا دست و چشم خويش را چون بر كنم زان نمايد مر شما را نيل خون تا نماند خون بينيد آب رود آن پدر در چشم تو سگ مي شود كه چنان حرمت نظر را سگ نماست چونك اخوان را حسودى بود و خشم آن سگى شد گشت بابا يار تفت آن سگى شد گشت بابا يار تفت