دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بيان آنك مجموع عالم صورت عقل كلست چون با عقل كل بكژروى جفا كردى صورت عالم ترا غم فزايد اغلب احوال چنانك دل با پدر بد كردى صورت پدر غم فزايد ترا و نتوانى رويش را ديدن اگر چه پيش از آن نور ديده بوده باشد و راحت جان
كل عالم صورت عقل كلست چون كسى با عقل كل كفران فزود صلح كن با اين پدر عاقى بهل پس قيامت نقد حال تو بود من كه صلحم دايما با اين پدر هر زمان نو صورتى و نو جمال من همي بينم جهان را پر نعيم بانگ آبش مي رسد در گوش من شاخه ها رقصان شده چون تايبان برق آيينه ست لامع از نمد از هزاران مي نگويم من يكى پيش وهم اين گفت مژده دادنست پيش وهم اين گفت مژده دادنست كوست باباى هر آنك اهل قل است صورت كل پيش او هم سگ نمود تا كه فرش زر نمايد آب و گل پيش تو چرخ و زمين مبدل شود اين جهان چون جنتستم در نظر تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال آبها از چشمه ها جوشان مقيم مست مي گردد ضمير و هوش من برگها كف زن مثال مطربان گر نمايد آينه تا چون بود ز آنك آكندست هر گوش از شكى عقل گويد مژده چه نقد منست عقل گويد مژده چه نقد منست