دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى فرزندان عزير عليه السلام كى از پدر احوال پدر مي پرسيدند مي گفت آرى ديدمش مي آيد بعضى شناختندش بيهوش شدند بعضى نشناختند مي گفتند خود مژده اى داد اين بيهوش شدن چيست
هم چو پوران عزيز اندر گذر گشته ايشان پير و باباشان جوان پس بپرسيدند ازو كاى ره گذر كه كسي مان گفت كه امروز آن سند گفت آرى بعد من خواهد رسيد بانگ مي زد كاى مبشر باش شاد كه چه جاى مژده است اى خيره سر وهم را مژده ست و پيش عقل نقد كافران را درد و ممن را بشير زانك عاشق در دم نقدست مست كفر و ايمان هر دو خود دربان اوست كفر قشر خشك رو بر تافته قشرهاى خشك را جا آتش است مغز خود از مرتبه ى خوش برترست اين سخن پايان ندارد باز گرد درخور عقل عوام اين گفته شد زر عقلت ريزه است اى متهم عقل تو قسمت شده بر صد مهم جمع بايد كرد اجزا را به عشق جو جوى چون جمع گردى ز اشتباه جو جوى چون جمع گردى ز اشتباه آمده پرسان ز احوال پدر پس پدرشان پيش آمد ناگهان از عزير ما عجب دارى خبر بعد نوميدى ز بيرون مي رسد آن يكى خوش شد چو اين مژده شنيد وان دگر بشناخت بيهوش اوفتاد كه در افتاديم در كان شكر ز انك چشم وهم شد محجوب فقد ليك نقد حال در چشم بصير لاجرم از كفر و ايمان برترست كوست مغز و كفر و دين او را دو پوست باز ايمان قشر لذت يافته قشر پيوسته به مغز جان خوش است برترست از خوش كه لذت گسترست تا برآرد موسيم از بحر گرد از سخن باقى آن بنهفته شد بر قراضه مهر سكه چون نهم بر هزاران آرزو و طم و رم تا شوى خوش چون سمرقند و دمشق پس توان زد بر تو سكه ى پادشاه پس توان زد بر تو سكه ى پادشاه