قصه ى فرزندان عزير عليه السلام كى از پدر احوال پدر مي پرسيدند مي گفت آرى ديدمش مي آيد بعضى شناختندش بيهوش شدند بعضى نشناختند مي گفتند خود مژده اى داد اين بيهوش شدن چيست - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

قصه ى فرزندان عزير عليه السلام كى از پدر احوال پدر مي پرسيدند مي گفت آرى ديدمش مي آيد بعضى شناختندش بيهوش شدند بعضى نشناختند مي گفتند خود مژده اى داد اين بيهوش شدن چيست





  • ور ز مثقالى شوى افزون تو خام
    پس برو هم نام و هم القاب شاه
    تا كه معشوقت بود هم نان هم آب
    جمع كن خود را جماعت رحمتست
    زانك گفتن از براى باوريست
    جان قسمت گشته بر حشو فلك
    پس خموشى به دهد او را ثبوت
    اين همي دانم ولى مستى تن
    آنچنان كه از عطسه و از خامياز
    آنچنان كه از عطسه و از خامياز




  • از تو سازد شه يكى زرينه جام
    باشد و هم صورتش اى وصل خواه
    هم چراغ و شاهد و نقل شراب
    تا توانم با تو گفتن آنچ هست
    جان شرك از باورى حق بريست
    در ميان شصت سودا مشترك
    پس جواب احمقان آمد سكوت
    مي گشايد بي مراد من دهن
    اين دهان گردد بناخواه تو باز
    اين دهان گردد بناخواه تو باز



/ 1765