دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى فرزندان عزير عليه السلام كى از پدر احوال پدر مي پرسيدند مي گفت آرى ديدمش مي آيد بعضى شناختندش بيهوش شدند بعضى نشناختند مي گفتند خود مژده اى داد اين بيهوش شدن چيست
ور ز مثقالى شوى افزون تو خام پس برو هم نام و هم القاب شاه تا كه معشوقت بود هم نان هم آب جمع كن خود را جماعت رحمتست زانك گفتن از براى باوريست جان قسمت گشته بر حشو فلك پس خموشى به دهد او را ثبوت اين همي دانم ولى مستى تن آنچنان كه از عطسه و از خامياز آنچنان كه از عطسه و از خامياز از تو سازد شه يكى زرينه جام باشد و هم صورتش اى وصل خواه هم چراغ و شاهد و نقل شراب تا توانم با تو گفتن آنچ هست جان شرك از باورى حق بريست در ميان شصت سودا مشترك پس جواب احمقان آمد سكوت مي گشايد بي مراد من دهن اين دهان گردد بناخواه تو باز اين دهان گردد بناخواه تو باز