دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بيان آنك يا ايها الذين آمنوا لا تقدموا بين يدى الله و رسوله چون نبى نيستى ز امت باش چونك سلطان نه اى رعيت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتى و رايى متراش
ليك مي گويم حديث خوش پيى آخر اين اقرار خواهى كرد هين مي توانى ديد آخر را مكن هر كه آخربين بود مسعودوار گر نخواهى هر دمى اين خفت خيز كحل ديده ساز خاك پاش را كه ازين شاگردى و زين افتقار سرمه كن تو خاك هر بگزيده را چشم اشتر زان بود بس نوربار چشم اشتر زان بود بس نوربار بر اميد آنك تو كنعان نه اى هم ز اول روز آخر را ببين چشم آخربينت را كور كهن نبودش هر دم ز ره رفتن عثار كن ز خاك پايى مردى چشم تيز تا بيندازى سر اوباش را سوزنى باشى شوى تو ذوالفقار هم بسوزد هم بسازد ديده را كو خورد از بهر نور چشم خار كو خورد از بهر نور چشم خار