دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى شكايت استر با شتر كى من بسيار در رو مي افتم در راه رفتن تو كم در روى مي آيى اين چراست و جواب گفتن شتر او را
نور در چشم و دلش سازد سكن هم چو يوسف كو بديد اول به خواب از پس ده سال بلك بيشتر نيست آن ينظر به نور الله گزاف نيست اندر چشم تو آن نور رو تو ز ضعف چشم بينى پيش پا پيشوا چشمست دست و پاى را ديگر آنك چشم من روشن ترست زانك هستم من ز اولاد حلال تو ز اولاد زنايى بي گمان تو ز اولاد زنايى بي گمان بهر چه سازد پى حب الوطن كه سجودش كرد ماه و آفتاب آنچ يوسف ديد بد بر كرد سر نور ربانى بود گردون شكاف هستى اندر حس حيوانى گرو تو ضعيف و هم ضعيفت پيشوا كو ببيند جاى را ناجاى را ديگر آنك خلقت من اطهرست نه ز اولاد زنا و اهل ضلال تير كژ پرد چو بد باشد كمان تير كژ پرد چو بد باشد كمان