دفتر اول از كتاب مثنوى
يافتن رسول روم اميرالممنين عمر را رضي الله عنه خفته به زير درخت
آمد او آنجا و از دور ايستاد هيبتى زان خفته آمد بر رسول مهر و هيبت هست ضد همدگر گفت با خود من شهان را ديده ام از شهانم هيبت و ترسى نبود رفته ام در بيشه ى شير و پلنگ بس شدستم در مصاف و كارزار بس كه خوردم بس زدم زخم گران بي سلاح اين مرد خفته بر زمين هيبت حقست اين از خلق نيست هر كه ترسيد از حق او تقوى گزيد اندرين فكرت به حرمت دست بست كرد خدمت مر عمر را و سلام پس عليكش گفت و او را پيش خواند لاتخافوا هست نزل خايفان هر كه ترسد مر ورا ايمن كنند آنك خوفش نيست چون گويى مترس آن دل از جا رفته را دلشاد كرد بعد از آن گفتش سخنهاى دقيق وز نوازشهاى حق ابدال را وز نوازشهاى حق ابدال را مر عمر را ديد و در لرز اوفتاد حالتى خوش كرد بر جانش نزول اين دو ضد را ديد جمع اندر جگر پيش سلطانان مه و بگزيده ام هيبت اين مرد هوشم را ربود روى من زيشان نگردانيد رنگ همچو شير آن دم كه باشد كارزار دل قوي تر بوده ام از ديگران من به هفت اندام لرزان چيست اين هيبت اين مرد صاحب دلق نيست ترسد از وى جن و انس و هر كه ديد بعد يك ساعت عمر از خواب جست گفت پيغامبر سلام آنگه كلام ايمنش كرد و به پيش خود نشاند هست در خور از براى خايف آن مر دل ترسنده را ساكن كنند درس چه دهى نيست او محتاج درس خاطر ويرانش را آباد كرد وز صفات پاك حق نعم الرفيق تا بداند او مقام و حال را تا بداند او مقام و حال را