دفتر چهارم از كتاب مثنوى
لابه كردن قبطى سبطى را كى يك سبو بنيت خويش از نيل پر كن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستى و برادرى كى سبو كى شما سبطيان بهر خود پر مي كنيد از نيل آب صاف است و سبوكى ما قبطيان پر مي كنيم خون صاف است
من شنيدم كه در آمد قبطيى گفت هستم يار و خويشاوند تو زانك موسى جادوى كرد و فسون سبطيان زو آب صافى مي خورند قبط اينك مي مرند از تشنگى بهر خود يك طاس را پر آب كن چون براى خود كنى آن طاس پر من طفيل تو بنوشم آب هم گفت اى جان و جهان خدمت كنم بر مراد تو روم شادى كنم طاس را از نيل او پر آب كرد طاس را كژ كرد سوى آب خواه باز ازين سو كرد كژ خون آب شد ساعتى بنشست تا خشمش برفت اى برادر اين گره را چاره چيست متقى آنست كو بيزار شد قوم موسى شو بخور اين آب را صدهزاران ظلمتست از خشم تو خشم بنشان چشم بگشا شاد شو كى طفيل من شوى در اغتراف كى طفيل من شوى در اغتراف از عطش اندر وثاق سبطيى گشته ام امروز حاجتمند تو تا كه آب نيل ما را كرد خون پيش قبطى خون شد آب از چشم بند از پى ادبار خود يا بدرگى تا خورد از آبت اين يار كهن خون نباشد آب باشد پاك و حر كه طفيلى در تبع به جهد ز غم پاس دارم اى دو چشم روشنم بنده ى تو باشم آزادى كنم بر دهان بنهاد و نيمى را بخورد كه بخور تو هم شد آن خون سياه قبطى اندر خشم و اندر تاب شد بعد از آن گفتش كاى صمصام زفت گفت اين را او خورد كو متقيست از ره فرعون و موسي وار شد صلح كن با مه ببين مهتاب را بر عبادالله اندر چشم تو عبرت از ياران بگير استاد شو چون ترا كفريست هم چون كوه قاف چون ترا كفريست هم چون كوه قاف