دفتر چهارم از كتاب مثنوى
لابه كردن قبطى سبطى را كى يك سبو بنيت خويش از نيل پر كن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستى و برادرى كى سبو كى شما سبطيان بهر خود پر مي كنيد از نيل آب صاف است و سبوكى ما قبطيان پر مي كنيم خون صاف است
نيست گردد وسوسه كلى ز جان زانك در باغى و در جويى پرد يا تو پندارى كه روى اوليا در تعجب مانده پيغامبر از آن چون نمي بينند نور روم خلق ور همي بينند اين حيرت چراست سوى تو ماهست و سوى خلق ابر سوى تو دانه ست و سوى خلق دام گفت يزدان كه تراهم ينظرون مي نمايد صورت اى صورت پرست پيش چشم نقش مي آرى ادب از چه پس بي پاسخست اين نقش نيك مي نجنباند سر و سبلت ز جود حق اگر چه سر نجنباند برون كه دو صد جنبيدن سر ارزد آن عقل را خدمت كنى در اجتهاد حق نجنباند به ظاهر سر ترا مر ترا چيزى دهد يزدان نهان آنچنان كه داد سنگى را هنر قطره ى آبى بيابد لطف حق قطره ى آبى بيابد لطف حق دل بيابد ره به سوى گلستان هر كه از سر صحف بويى برد آنچنان كه هست مي بينيم ما چون نمي بينند رويم ممنان كه سبق بردست بر خورشيد شرق تا كه وحى آمد كه آن رو در خفاست تا نبيند رايگان روى تو گبر تا ننوشد زين شراب خاص عام نقش حمامند هم لا يبصرون كه آن دو چشم مرده ى او ناظرست كو چرا پاسم نمي دارد عجب كه نمي گويد سلامم را عليك پاس آنك كردمش من صد سجود پاس آن ذوقى دهد در اندرون سر چنين جنباند آخر عقل و جان پاس عقل آنست كه افزايد رشاد ليك سازد بر سران سرور ترا كه سجود تو كنند اهل جهان تا عزيز خلق شد يعنى كه زر گوهرى گردد برد از زر سبق گوهرى گردد برد از زر سبق