دفتر چهارم از كتاب مثنوى
در خواستن قبطى دعاى خير و هدايت از سبطى و دعا كردن سبطى قبطى را به خير و مستجاب شدن از اكرم الاكرمين وارحم الراحمين
گفت قبطى تو دعايى كن كه من كه بود كه قفل اين دل وا شود مسخى از تو صاحب خوبى شود يا بفر دست مريم بوى مشك سبطى آن دم در سجود افتاد و گفت جز تو پيش كى بر آرد بنده دست هم ز اول تو دهى ميل دعا اول و آخر توى ما در ميان اين چنين مي گفت تا افتاد طشت باز آمد او به هوش اندر دعا در دعا بود او كه ناگه نعره اى كه هلا بشتاب و ايمان عرضه كن آتشى در جان من انداختند دوستى تو و از تو ناشكفت كيميايى بود صحبتهاى تو تو يكى شاخى بدى از نخل خلد سيل بود آنك تنم را در ربود من به بوى آب رفتم سوى سيل طاس آوردش كه اكنون آب گير شربتى خوردم ز الله اشترى شربتى خوردم ز الله اشترى از سياهى دل ندارم آن دهن زشت را در بزم خوبان جا شود يا بليسى باز كروبى شود يابد و ترى و ميوه شاخ خشك كاى خداى عالم جهر و نهفت هم دعا و هم اجابت از توست تو دهى آخر دعاها را جزا هيچ هيچى كه نيايد در بيان از سر بام و دلش بيهوش گشت ليس للانسان الا ما سعى از دل قبطى بجست و غره اى تا ببرم زود زنار كهن مر بليسى را به جان بنواختند حمدلله عاقبت دستم گرفت كم مباد از خانه ى دل پاى تو چون گرفتم او مرا تا خلد برد برد سيلم تا لب درياى جود بحر ديدم در گرفتم كيل كيل گفت رو شد آبها پيشم حقير تا به محشر تشنگى نايد مرا تا به محشر تشنگى نايد مرا