دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن زن پليدكار كى شوهر را گفت كى آن خيالات از سر امرودبن مي نمايد ترا كى چنينها نمايد چشم آدمى را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آى تا آن خيالها برود و اگر كسى گويد كى آنچ آن مرد مي ديد خيال نبود و جواب اين مثاليست نه مثل در مثال همين قدر بس بود كى اگر بر سر امرودبن نرفتى هرگز آنها نديدى خواه خيال خواه حقيقت
آن زنى مي خواست تا با مول خود پس به شوهر گفت زن كاى نيكبخت چون برآمد بر درخت آن زن گريست گفت شوهر را كاى مابون رد تو به زير او چو زن بغنوده اى گفت شوهر نه سرت گويى بگشت زن مكرر كرد كه آن با برطله گفت اى زن هين فرود آ از درخت چون فرود آمد بر آمد شوهرش گفت شوهر كيست آن اى روسپى گفت زن نه نيست اينجا غير من او مكرر كرد بر زن آن سخن از سر امرودبن من هم چنان هين فرود آ تا ببينى هيچ نيست هزل تعليمست آن را جد شنو هر جدى هزلست پيش هازلان كاهلان امرودبن جويند ليك نقل كن ز امرودبن كه اكنون برو اين منى و هستى اول بود چون فرود آيى ازين امرودبن چون فرود آيى ازين امرودبن بر زند در پيش شوى گول خود من برآيم ميوه چيدن بر درخت چون ز بالا سوى شوهر بنگريست كيست آن لوطى كه بر تو مي فتد اى فلان تو خود مخنث بوده اى ورنه اينجا نيست غير من به دشت كيست بر پشتت فرو خفته هله كه سرت گشت و خرف گشتى تو سخت زن كشيد آن مول را اندر برش كه به بالاى تو آمد چون كپى هين سرت برگشته شد هرزه متن گفت زن اين هست از امرودبن كژ همى ديدم كه تو اى قلتبان اين همه تخييل از امروبنيست تو مشو بر ظاهر هزلش گرو هزلها جدست پيش عاقلان تا بدان امرودبن راهيست نيك گشته اى تو خيره چشم و خيره رو كه برو ديده كژ و احول بود كژ نماند فكرت و چشم و سخن كژ نماند فكرت و چشم و سخن