دفتر چهارم از كتاب مثنوى
باقى قصه ى موسى عليه السلام
كه آمدش پيغام از وحى مهم اين درخت تن عصاى موسيست تا ببينى خير او و شر او پيش از افكندن نبود او غير چوب اول او بد برگ افشان بره را گشت حاكم بر سر فرعونيان از مزارعشان برآمد قحط و مرگ تا بر آمد بي خود از موسى دعا كين همه اعجاز و كوشيدن چراست امر آمد كه اتباع نوح كن زان تغافل كن چو داعى رهى كمترين حكمت كزين الحاح تو تا كه ره بنمودن و اضلال حق چونك مقصود از وجود اظهار بود ديو الحاح غوايت مي كند چون پياپى گشت آن امر شجون تا بنفس خويش فرعون آمدش كانچ ما كرديم اى سلطان مكن پاره پاره گردمت فرمان پذير هين بجنبان لب به رحمت اى امين هين بجنبان لب به رحمت اى امين كه كژى بگذار اكنون فاستقم كه امرش آمد كه بيندازش ز دست بعد از آن بر گير او را ز امر هو چون به امرش بر گرفتى گشت خوب گشت معجز آن گروه غره را آبشان خون كرد و كف بر سر زنان از ملخهايى كه مي خوردند برگ چون نظر افتادش اندر منتها چون نخواهند اين جماعت گشت راست ترك پايان بينى مشروح كن امر بلغ هست نبود آن تهى جلوه گردد آن لجاج و آن عتو فاش گردد بر همه اهل و فرق بايدش از پند و اغوا آزمود شيخ الحاح هدايت مي كند نيل مي آمد سراسر جمله خون لابه مي كردش دو تا گشته قدش نيست ما را روى ايراد سخن من بعزت خوگرم سختم مگير تا ببندد اين دهانه ى آتشين تا ببندد اين دهانه ى آتشين