دفتر چهارم از كتاب مثنوى
باقى قصه ى موسى عليه السلام
مست آن باشد كه آن بيند كه نيست اين سخن پايان ندارد موسيا هم چنان كرد و هم اندر دم زمين اندر افتادند در لوت آن نفر چند روزى سير خوردند از عطا چون شكم پر گشت و بر نعمت زدند نفس فرعونيست هان سيرش مكن بى تف آتش نگردد نفس خوب بي مجاعت نيست تن جنبش كنان گر بگريد ور بنالد زار زار او چو فرعونست در قحط آنچنان چونك مستغنى شد او طاغى شود پس فراموشش شود چون رفت پيش سالها مردى كه در شهرى بود شهر ديگر بيند او پر نيك و بد كه من آنجا بوده ام اين شهر نو بل چنان داند كه خود پيوسته او چه عجب گر روح موطنهاى خويش مي نيارد ياد كين دنيا چو خواب خاصه چندين شهرها را كوفته خاصه چندين شهرها را كوفته زر نمايد آنچ مس و آهنيست لب بجنبان تا برون روژد گيا سبز گشت از سنبل و حب ثمين قحط ديده مرده از جوع البقر آن دمى و آدمى و چارپا وآن ضرورت رفت پس طاغى شدند تا نيارد ياد از آن كفر كهن تا نشد آهن چو اخگر هين مكوب آهن سرديست مي كوبى بدان او نخواهد شد مسلمان هوش دار پيش موسى سر نهد لابه كنان خر چو بار انداخت اسكيزه زند كار او زان آه و زاريهاى خويش يك زمان كه چشم در خوابى رود هيچ در يادش نيايد شهر خود نيست آن من درينجاام گرو هم درين شهرش به دست ابداع و خو كه بدستش مسكن و ميلاد پيش مي فرو پوشد چو اختر را سحاب گردها از درك او ناروفته گردها از درك او ناروفته