دفتر چهارم از كتاب مثنوى
اطوار و منازل خلقت آدمى از ابتدا
آمده اول به اقليم جماد سالها اندر نباتى عمر كرد وز نباتى چون به حيوانى فتاد جز همين ميلى كه دارد سوى آن هم چو ميل كودكان با مادران هم چو ميل مفرط هر نو مريد جزو عقل اين از آن عقل كلست سايه اش فانى شود آخر درو سايه ى شاخ دگر اى نيكبخت باز از حيوان سوى انسانيش هم چنين اقليم تا اقليم رفت عقلهاى اولينش ياد نيست تا رهد زين عقل پر حرص و طلب گر چو خفته گشت و شد ناسى ز پيش باز از آن خوابش به بيدارى كشند كه چه غم بود آنك مي خوردم به خواب چون ندانستم كه آن غم و اعتلال هم چنان دنيا كه حلم نايمست تا بر آيد ناگهان صبح اجل خنده اش گيرد از آن غمهاى خويش خنده اش گيرد از آن غمهاى خويش وز جمادى در نباتى اوفتاد وز جمادى ياد ناورد از نبرد نامدش حال نباتى هيچ ياد خاصه در وقت بهار و ضيمران سر ميل خود نداند در لبان سوى آن پير جوانبخت مجيد جنبش اين سايه زان شاخ گلست پس بداند سر ميل و جست و جو كى بجنبد گر نجنبد اين درخت مي كشيد آن خالقى كه دانيش تا شد اكنون عاقل و دانا و زفت هم ازين عقلش تحول كردنيست صد هزاران عقل بيند بوالعجب كى گذارندش در آن نسيان خويش كه كند بر حالت خود ريش خند چون فراموشم شد احوال صواب فعل خوابست و فريبست و خيال خفته پندارد كه اين خود دايمست وا رهد از ظلمت ظن و دغل چون ببيند مستقر و جاى خويش چون ببيند مستقر و جاى خويش