دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بيان آنك خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق كى روزيهاى ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان كى ما را صبر نماند
نيست آن جنبش كه در اصبع تراست وقت خواب و مرگ از وى مي رود از چه ره مي آيد اندر اصبعت نور چشم و مردمك در ديده ات عالم خلقست با سوى و جهات بي جهت دان عالم امر اى صنم بي جهت بد عقل و علام البيان بي تعلق نيست مخلوقى بدو زانك فصل و وصل نبود در روان غير فصل و وصل پى بر از دليل پى پياپى مي بر ار دورى ز اصل اين تعلق را خرد چون ره برد زين وصيت كرد ما را مصطفى آنك در ذاتش تفكر كردنيست هست آن پندار او زيرا به راه هر يكى در پرده اى موصول خوست پس پيمبر دفع كرد اين وهم از او وانكه اندر وهم او ترك ادب سرنگونى آن بود كو سوى زير زانك حد مست باشد اين چنين زانك حد مست باشد اين چنين پيش اصبع يا پسش يا چپ و راست وقت بيدارى قرينش مي شود كه اصبعت بى او ندارد منفعت از چه ره آمد به غير شش جهت بي جهت دان عالم امر و صفات بي جهت تر باشد آمر لاجرم عقل تر از عقل و جان تر هم ز جان آن تعلق هست بي چون اى عمو غير فصل و وصل ننديشد گمان ليك پى بردن بننشاند غليل تا رگ مرديت آرد سوى وصل بسته ى فصلست و وصلست اين خرد بحث كم جوييد در ذات خدا در حقيقت آن نظر در ذات نيست صد هزاران پرده آمد تا اله وهم او آنست كه آن خود عين هوست تا نباشد در غلط سوداپز او بي ادب را سرنگونى داد رب مي رود پندارد او كو هست چير كو نداند آسمان را از زمين كو نداند آسمان را از زمين