دفتر اول از كتاب مثنوى
سوال كردن رسول روم از اميرالممنين عمر رضي الله عنه
جبر را ايشان شناسند اى پسر غيب و آينده بريشان گشت فاش اختيار و جبر ايشان ديگرست هست بيرون قطره ى خرد و بزرگ طبع ناف آهوست آن قوم را تو مگو كين مايه بيرون خون بود تو مگو كين مس برون بد محتقر اختيار و جبر در تو بد خيال نان چو در سفره ست باشد آن جماد در دل سفره نگردد مستحيل قوت جانست اين اى راست خوان گوشت پاره ى آدمى با عقل و جان زور جان كوه كن شق حجر گر گشايد دل سر انبان راز گر گشايد دل سر انبان راز كه خدا بگشادشان در دل بصر ذكر ماضى پيش ايشان گشت لاش قطره ها اندر صدفها گوهرست در صدف آن در خردست و سترگ از برون خون و درونشان مشكها چون رود در ناف مشكى چون شود در دل اكسير چون گيرد گهر چون دريشان رفت شد نور جلال در تن مردم شود او روح شاد مستحيلش جان كند از سلسبيل تا چه باشد قوت آن جان جان مي شكافد كوه را با بحر و كان زور جان جان در انشق القمر جان به سوى عرش سازد ترك تاز جان به سوى عرش سازد ترك تاز