دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن اعرابى كى سگ او از گرسنگى مي مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه مي كرد و شعر مي گفت و مي گريست و سر و رو مي زد و دريغش مي آمد لقمه اى از انبان به سگ دادن
آن سگى مي مرد و گريان آن عرب سايلى بگذشت و گفت اين گريه چيست گفت در ملكم سگى بد نيك خو روز صيادم بد و شب پاسبان گفت رنجش چيست زخمى خورده است گفت صبرى كن برين رنج و حرض بعد از آن گفتش كاى سالار حر گفت نان و زاد و لوت دوش من گفت چون ندهى بدان سگ نان و زاد دست نايد بي درم در راه نان گفت خاكت بر سر اى پر باد مشك اشك خونست و به غم آبى شده كل خود را خوار كرد او چون بليس من غلام آنك نفروشد وجود چون بگريد آسمان گريان شود من غلام آن مس همت پرست دست اشكسته برآور در دعا گر رهايى بايدت زين چاه تنگ مكر حق را بين و مكر خود بهل چونك مكرت شد فناى مكر رب چونك مكرت شد فناى مكر رب اشك مي باريد و مي گفت اى كرب نوحه و زارى تو از بهر كيست نك همي ميرد ميان راه او تيزچشم و صيدگير و دزدران گفت جوع الكلب زارش كرده است صابران را فضل حق بخشد عوض چيست اندر دستت اين انبان پر مي كشانم بهر تقويت بدن گفت تا اين حد ندارم مهر و داد ليك هست آب دو ديده رايگان كه لب نان پيش تو بهتر ز اشك مي نيرزد خاك خون بيهده پاره ى اين كل نباشد جز خسيس جز بدان سلطان با افضال و جود چون بنالد چرخ يا رب خوان شود كو به غير كيميا نارد شكست سوى اشكسته پرد فضل خدا اى برادر رو بر آذر بي درنگ اى ز مكرش مكر مكاران خجل برگشايى يك كمينى بوالعجب برگشايى يك كمينى بوالعجب