دفتر پنجم از كتاب مثنوى
قصه ى آن حكيم كى ديد طاوسى را كى پر زيباى خود را مي كند به منقار و مي انداخت و تن خود را كل و زشت مي كرد از تعجب پرسيد كى دريغت نمي آيد گفت مي آيد اما پيش من جان از پر عزيزتر است و اين پر عدوى جان منست
پر خود مي كند طاوسى به دشت گفت طاوسا چنين پر سنى خود دلت چون مي دهد تا اين حلل هر پرت را از عزيزى و پسند بهر تحريك هواى سودمند اين چه ناشكرى و چه بي باكيست يا همي دانى و نازى مي كنى اى بسا نازا كه گردد آن گناه ناز كردن خوشتر آيد از شكر ايمن آبادست آن راه نياز اى بسا نازآورى زد پر و بال خوشى ناز ار دمى بفرازدت وين نياز ار چه كه لاغر مي كند چون ز مرده زنده بيرون مي كشد چون ز زنده مرده بيرون مي كند مرده شو تا مخرج الحى الصمد دى شوى بينى تو اخراج بهار بر مكن آن پر كه نپذيرد رفو آنچنان رويى كه چون شمس ضحاست زخم ناخن بر چنان رخ كافريست زخم ناخن بر چنان رخ كافريست يك حكيمى رفته بود آنجا بگشت بي دريغ از بيخ چون برمي كنى بر كنى اندازيش اندر وحل حافظان در طى مصحف مي نهند از پر تو بادبيزن مي كنند تو نمي دانى كه نقاشش كيست قاصدا قلع طرازى مي كنى افكند مر بنده را از چشم شاه ليك كم خايش كه دارد صد خطر ترك نازش گير و با آن ره بساز آخر الامر آن بر آن كس شد وبال بيم و ترس مضمرش بگدازدت صدر را چون بدر انور مي كند هر كه مرده گشت او دارد رشد نفس زنده سوى مرگى مي تند زنده اى زين مرده بيرون آورد ليل گردى بينى ايلاج نهار روى مخراش از عزا اى خوب رو آنچنان رخ را خراشيدن خطاست كه رخ مه در فراق او گريست كه رخ مه در فراق او گريست