دفتر پنجم از كتاب مثنوى
در بيان آنك صفا و سادگى نفس مطمنه از فكرتها مشوش شود چنانك بر روى آينه چيزى نويسى يا نقش كنى اگر چه پاك كنى داغى بماند و نقصاني
روى نفس مطمنه در جسد فكرت بد ناخن پر زهر دان تا گشايد عقده ى اشكال را عقده را بگشاده گير اى منتهى دز گشاد عقده ها گشتى تو پير عقده اى كه آن بر گلوى ماست سخت حل اين اشكال كن گر آدمى حد اعيان و عرض دانسته گير چون بدانى حد خود زين حدگريز عمر در محمول و در موضوع رفت هر دليلى بي نتيجه و بي اثر جز به مصنوعى نديدى صانعى مي فزايد در وسايط فلسفى اين گريزد از دليل و از حجاب گر دخان او را دليل آتشست خاصه اين آتش كه از قرب ولا پس سيه كارى بود رفتن ز جان پس سيه كارى بود رفتن ز جان زخم ناخنهاى فكرت مي كشد مي خراشد در تعمق روى جان در حدث كردست زرين بيل را عقده ى سختست بر كيسه ى تهى عقده ى چندى دگر بگشاده گير كه بدانى كه خسى يا نيك بخت خرج اين كن دم اگر آدم دمى حد خود را دان كه نبود زين گزير تا به بي حد در رسى اى خاك بيز بي بصيرت عمر در مسموع رفت باطل آمد در نتيجه ى خود نگر بر قياس اقترانى قانعى از دلايل باز برژسش صفى از پى مدلول سر برده به جيب بي دخان ما را در آن آتش خوشست از دخان نزديك تر آمد به ما بهر تخييلات جان سوى دخان بهر تخييلات جان سوى دخان