دفتر پنجم از كتاب مثنوى
در بيان آنك ثواب عمل عاشق از حق هم حق است
عاشقان را شادمانى و غم اوست غير معشوق ار تماشايى بود عشق آن شعله ست كو چون بر فروخت تيغ لا در قتل غير حق براند ماند الا الله باقى جمله رفت خود همو بود آخرين و اولين اى عجب حسنى بود جز ژس آن آن تنى را كه بود در جان خلل اين كسى داند كه روزى زنده بود وانك چشم او نديدست آن رخان چون نديد او عمر عبدالعزيز چون نديد او مار موسى را ثبات مرغ كو ناخورده است آب زلال جز به ضد ضد را همى نتوان شناخت لاجرم دنيا مقدم آمدست چون ازينجا وا رهى آنجا روى گويى آنجا خاك را مي بيختم اى دريغا پيش ازين بوديم اجل اى دريغا پيش ازين بوديم اجل دست مزد و اجرت خدمت هم اوست عشق نبود هرزه سودايى بود هرچه جز معشوق باقى جمله سوخت در نگر زان پس كه بعد لا چه ماند شاد باش اى عشق شركت سوز زفت شرك جز از ديده ى احول مبين نيست تن را جنبشى از غير جان خوش نگردد گر بگيرى در عسل از كف اين جان جان جامى ربود پيش او جانست اين تف دخان پيش او عادل بود حجاج نيز در حبال سحر پندارد حيات اندر آب شور دارد پر و بال چون ببيند زخم بشناسد نواخت تا بدانى قدر اقليم الست در شكرخانه ى ابد شاكر شوى زين جهان پاك مي بگريختم تا عذابم كم بدى اندر وجل تا عذابم كم بدى اندر وجل