دفتر اول از كتاب مثنوى
خلوت طلبيدن آن ولى از پادشاه جهت دريافتن رنج كنيزك
نام شهرى گفت و زان هم در گذشت خواجگان و شهرها را يك به يك شهر شهر و خانه خانه قصه كرد نبض او بر حال خود بد بي گزند نبض جست و روى سرخ و زرد شد چون ز رنجور آن حكيم اين راز يافت گفت كوى او كدامست در گذر گفت دانستم كه رنجت چيست زود شاد باش و فارغ و آمن كه من من غم تو مي خورم تو غم مخور هان و هان اين راز را با كس مگو خانه ى اسرار تو چون دل شود گفت پيغامبر كه هر كه سر نهفت دانه چون اندر زمين پنهان شود زر و نقره گر نبودندى نهان وعده ها و لطفهاى آن حكيم وعده ها باشد حقيقى دل پذير وعده ى اهل كرم گنج روان وعده ى اهل كرم گنج روان رنگ روى و نبض او ديگر نگشت باز گفت از جاى و از نان و نمك نه رگش جنبيد و نه رخ گشت زرد تا بپرسيد از سمرقند چو قند كز سمرقندى زرگر فرد شد اصل آن درد و بلا را باز يافت او سر پل گفت و كوى غاتفر در خلاصت سحرها خواهم نمود آن كنم با تو كه باران با چمن بر تو من مشفق ترم از صد پدر گرچه از تو شه كند بس جست و جو آن مرادت زودتر حاصل شود زود گردد با مراد خويش جفت سر او سرسبزى بستان شود پرورش كى يافتندى زير كان كرد آن رنجور را آمن ز بيم وعده ها باشد مجازى تا سه گير وعده ى نا اهل شد رنج روان وعده ى نا اهل شد رنج روان