در بيان آنك ما سوى الله هر چيزى آكل و ماكولست هم چون آن مرغى كى قصد صيد ملخ مي كرد و به صيد ملخ مشغول مي بود و غافل بود از باز گرسنه كى از پس قفاى او قصد صيد او داشت اكنون اى آدمى صياد آكل از صياد و آكل خود آمن مباش اگر چه نمي بينيش به نظر چشم به نظر دليل و عبرتش مي بين تا چشم نيز باز شدن - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

در بيان آنك ما سوى الله هر چيزى آكل و ماكولست هم چون آن مرغى كى قصد صيد ملخ مي كرد و به صيد ملخ مشغول مي بود و غافل بود از باز گرسنه كى از پس قفاى او قصد صيد او داشت اكنون اى آدمى صياد آكل از صياد و آكل خود آمن مباش اگر چه نمي بينيش به نظر چشم به نظر دليل و عبرتش مي بين تا چشم نيز باز شدن





  • چونك دست خود به دست او نهى
    دست تو از اهل آن بيعت شود
    چون بدادى دست خود در دست پير
    كو نبى وقت خويشست اى مريد
    در حديبيه شدى حاضر بدين
    پس ز ده يار مبشر آمدى
    تا معيت راست آيد زانك مرد
    اين جهان و آن جهان با او بود
    گفت المرء مع محبوبه
    هر كجا دامست و دانه كم نشين
    اى زبون گير زبونان اين بدان
    تو زبونى و زبون گير اى عجب
    بين ايدى خلفهم سدا مباش
    حرص صيادى ز صيدى مغفلست
    تو كم از مرغى مباش اندر نشيد
    چون به نزد دانه آيد پيش و پس
    كاى عجب پيش و پسم صياد هست
    تو ببين پس قصه ى فجار را
    كه هلاكت دادشان بي آلتى
    حق شكنجه كرد و گرز و دست نيست
    حق شكنجه كرد و گرز و دست نيست




  • پس ز دست آكلان بيرون جهى
    كه يدالله فوق ايديهم بود
    پير حكمت كه عليمست و خطير
    تا ازو نور نبى آيد پديد
    وآن صحابه ى بيعتى را هم قرين
    هم چو زر ده دهى خالص شدى
    با كسى جفتست كو را دوست كرد
    وين حديث احمد خوش خو بود
    لا يفك القلب من مطلوبه
    رو زبون گيرا زبون گيران ببين
    دست هم بالاى دستست اى جوان
    هم تو صيد و صيدگير اندر طلب
    كه نبينى خصم را وآن خصم فاش
    دلبريى مي كند او بي دلست
    بين ايدى خلف عصفورى بديد
    چند گرداند سر و رو آن نفس
    تا كشم از بيم او زين لقمه دست
    پيش بنگر مرگ يار و جار را
    او قرين تست در هر حالتى
    پس بدان بي دست حق داوركنيست
    پس بدان بي دست حق داوركنيست




/ 1765