حكايت محمد خوارزمشاه كى شهر سبزوار كى همه رافضى باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم كى ازين شهر پيش من به هديه ابوبكر نامى بياريد - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

حكايت محمد خوارزمشاه كى شهر سبزوار كى همه رافضى باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم كى ازين شهر پيش من به هديه ابوبكر نامى بياريد





  • شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
    تنگشان آورد لشكرهاى او
    سجده آوردند پيشش كالامان
    هر خراج و صلتى كه بايدت
    جان ما آن توست اى شيرخو
    گفت نرهانيد از من جان خويش
    تا مرا بوبكر نام از شهرتان
    بدرومتان هم چو كشت اى قوم دون
    بس جوال زر كشيدندش به راه
    كى بود بوبكر اندر سبزوار
    رو بتابيد از زر و گفت اى مغان
    هيچ سودى نيست كودك نيستم
    تا نيارى سجده نرهى اى زبون
    منهيان انگيختند از چپ و راست
    بعد سه روز و سه شب كه اشتافتند
    ره گذر بود و بمانده از مرض
    خفته بود او در يكى كنجى خراب
    خيز كه سلطان ترا طالب شدست
    گفت اگر پايم بدى يا مقدمى
    اندرين دشمن كده كى ماندمى
    اندرين دشمن كده كى ماندمى




  • در قتال سبزوار پر پناه
    اسپهش افتاد در قتل عدو
    حلقه مان در گوش كن وا بخش جان
    آن ز ما هر موسمى افزايدت
    پيش ما چندى امانت باش گو
    تا نياريدم ابوبكرى به پيش
    هديه ناريد اى رميده امتان
    نه خراج استانم و نه هم فسون
    كز چنين شهرى ابوبكرى مخواه
    يا كلوخ خشك اندر جويبار
    تا نياريدم ابوبكر ارمغان
    تا به زر و سيم حيران بيستم
    گر بپيمايى تو مسجد را به كون
    كه اندرين ويرانه بوبكرى كجاست
    يك ابوبكرى نزارى يافتند
    در يكى گوشه ى خرابه پر حرض
    چون بديدندش بگفتندش شتاب
    كز تو خواهد شهر ما از قتل رست
    خود به راه خود به مقصد رفتمى
    سوى شهر دوستان مي راندمى
    سوى شهر دوستان مي راندمى



/ 1765