حكايت محمد خوارزمشاه كى شهر سبزوار كى همه رافضى باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم كى ازين شهر پيش من به هديه ابوبكر نامى بياريد - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

حكايت محمد خوارزمشاه كى شهر سبزوار كى همه رافضى باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم كى ازين شهر پيش من به هديه ابوبكر نامى بياريد





  • تخته ى مرده كشان بفراشتند
    سوى خوارمشاه حمالان كشان
    سبزوارست اين جهان و مرد حق
    هست خوارمشاه يزدان جليل
    گفت لا ينظر الى تصويركم
    من ز صاحب دل كنم در تو نظر
    تو دل خود را چو دل پنداشتى
    دل كه گر هفصد چو اين هفت آسمان
    اين چنين دل ريزه ها را دل مگو
    صاحب دل آينه ى شش رو شود
    هر كه اندر شش جهت دارد مقر
    گر كند رد از براى او كند
    بي ازو ندهد كسى را حق نوال
    موهبت را بر كف دستش نهد
    با كفش درياى كل را اتصال
    اتصالى كه نگنجد در كلام
    صد جوال زر بيارى اى غنى
    گر ز تو راضيست دل من راضيم
    ننگرم در تو در آن دل بنگرم
    با تو او چونست هستم من چنان
    با تو او چونست هستم من چنان




  • وان ابوبكر مرا برداشتند
    مي كشيدندش كه تا بيند نشان
    اندرين جا ضايعست و ممتحق
    دل همى خواهد ازين قوم رذيل
    فابتغوا ذا القلب في تدبير كم
    نه به نقش سجده و ايثار زر
    جست و جوى اهل دل بگذاشتى
    اندرو آيد شود ياوه و نهان
    سبزوار اندر ابوبكرى بجو
    حق ازو در شش جهت ناظر بود
    نكندش بي واسطه ى او حق نظر
    ور قبول آرد همو باشد سند
    شمه اى گفتم من از صاحب وصال
    وز كفش آن را به مرحومان دهد
    هست بي چون و چگونه و بر كمال
    گفتنش تكليف باشد والسلام
    حق بگويد دل بيار اى منحنى
    ور ز تو معرض بود اعراضيم
    تحفه او را آر اى جان بر درم
    زير پاى مادران باشد جنان
    زير پاى مادران باشد جنان



/ 1765