دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى بازرگان كى طوطى محبوس او او را پيغام داد به طوطيان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطيى چونك بازرگان سفر را ساز كرد هر غلام و هر كنيزك را ز جود هر يكى از وى مرادى خواست كرد گفت طوطى را چه خواهى ارمغان گفتش آن طوطى كه آنجا طوطيان كان فلان طوطى كه مشتاق شماست بر شما كرد او سلام و داد خواست گفت مي شايد كه من در اشتياق اين روا باشد كه من در بند سخت اين چنين باشد وفاى دوستان ياد آريد اى مهان زين مرغ زار ياد ياران يار را ميمون بود اى حريفان بت موزون خود يك قدح مي نوش كن بر ياد من يا بياد اين فتاده ى خاك بيز اى عجب آن عهد و آن سوگند كو گر فراق بنده از بد بندگيست اى بدى كه تو كنى در خشم و جنگ اى جفاى تو ز دولت خوب تر اى جفاى تو ز دولت خوب تر در قفص محبوس زيبا طوطيى سوى هندستان شدن آغاز كرد گفت بهر تو چه آرم گوى زود جمله را وعده بداد آن نيك مرد كارمت از خطه ى هندوستان چون ببينى كن ز حال من بيان از قضاى آسمان در حبس ماست وز شما چاره و ره ارشاد خواست جان دهم اينجا بميرم در فراق گه شما بر سبزه گاهى بر درخت من درين حبس و شما در گلستان يك صبوحى درميان مرغزار خاصه كان ليلى و اين مجنون بود من قدحها مي خورم پر خون خود گر نمي خواهى كه بدهى داد من چونك خوردى جرعه اى بر خاك ريز وعده هاى آن لب چون قند كو چون تو با بد بد كنى پس فرق چيست با طرب تر از سماع و بانگ چنگ و انتقام تو ز جان محبوب تر و انتقام تو ز جان محبوب تر