دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت محمد خوارزمشاه كى شهر سبزوار كى همه رافضى باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم كى ازين شهر پيش من به هديه ابوبكر نامى بياريد
مادر و بابا و اصل خلق اوست تو بگويى نك دل آوردم به تو آن دلى آور كه قطب عالم اوست از براى آن دل پر نور و بر تو بگردى روزها در سبزوار پس دل پژمرده ى پوسيده جان كه دل آوردم ترا اى شهريار گويدت اين گورخانه ست اى جرى رو بياور آن دلى كو شاه خوست گويى آن دل زين جهان پنهان بود دشمنى آن دل از روز الست زانك او بازست و دنيا شهر زاغ ور كند نرمى نفاقى مي كند مي كند آرى نه از بهر نياز زانك اين زاغ خس مردارجو گر پذيرند آن نفاقش را رهيد زانك آن صاحب دل با كر و فر صاحب دل جو اگر بي جان نه اى آنك زرق او خوش آيد مر ترا هر كه او بر خو و بر طبع تو زيست هر كه او بر خو و بر طبع تو زيست اى خنك آنكس كه داند دل ز پوست گويدت پرست ازين دلها قتو جان جان جان جان آدم اوست هست آن سلطان دلها منتظر آنچنان دل را نيابى ز اعتبار بر سر تخته نهى آن سو كشان به ازين دل نبود اندر سبزوار كه دل مرده بدينجا آورى كه امان سبزوار كون ازوست زانك ظلمت با ضيا ضدان بود سبزوار طبع را ميراثى است ديدن ناجنس بر ناجنس داغ ز استمالت ارتفاقى مي كند تا كه ناصح كم كند نصح دراز صد هزاران مكر دارد تو به تو شد نفاقش عين صدق مستفيد هست در بازار ما معيوب خر جنس دل شو گر ضد سلطان نه اى آن ولى تست نه خاص خدا پيش طبع تو ولى است و نبيست پيش طبع تو ولى است و نبيست