دفتر پنجم از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى آهو و آخر خران
روزها آن آهوى خوش ناف نر مضطرب در نزع چون ماهى ز خشك يك خرش گفتى كه ها اين بوالوحوش وآن دگر تسخر زدى كز جر و مد وآن خرى گفتى كه با اين نازكى آن خرى شد تخمه وز خوردن بماند سر چنين كرد او كه نه رو اى فلان گفت مي دانم كه نازى مي كنى گفت او با خود كه آن طعمه ى توست من اليف مرغزارى بوده ام گر قضا انداخت ما را در عذاب گر گدا گشتم گدارو كى شوم سنبل و لاله و سپرغم نيز هم گفت آرى لاف مي زن لاف لاف گفت نافم خود گواهى مي دهد ليك آن را كى شنود صاحب مشام خر كميز خر ببويد بر طريق بهر اين گفت آن نبى مستجيب زانك خويشانش هم از وى مي رمند صورتش را جنس مي بينند انام صورتش را جنس مي بينند انام در شكنجه بود در اصطبل خر در يكى حقه معذب پشك و مشك طبع شاهان دارد و ميران خموش گوهر آوردست كى ارزان دهد بر سرير شاه شو گو متكى پس برسم دعوت آهو را بخواند اشتهاام نيست هستم ناتوان يا ز ناموس احترازى مي كنى كه از آن اجزاى تو زنده و نوست در زلال و روضه ها آسوده ام كى رود آن خو و طبع مستطاب ور لباسم كهنه گردد من نوم با هزاران ناز و نفرت خورده ام در غريبى بس توان گفتن گزاف منتى بر عود و عنبر مي نهد بر خر سرگين پرست آن شد حرام مشك چون عرضه كنم با اين فريق رمز الاسلام في الدنيا غريب گرچه با ذاتش ملايك هم دمند ليك از وى مي نيابند آن مشام ليك از وى مي نيابند آن مشام