دفتر پنجم از كتاب مثنوى
تفسير اسفل سافلين الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غير ممنون
ليك گر باشد طبيبش نور حق سستى او هست چون سستى مست گر بميرد استخوانش غرق ذوق وآنك آنش نيست باغ بي ثمر گل نماند خارها ماند سياه تا چه زلت كرد آن باغ اى خدا خويشتن را ديد و ديد خويشتن شاهدى كز عشق او عالم گريست جرم آنك زيور عاريه بست واستانيم آن كه تا داند يقين تا بداند كان حلل عاريه بود آن جمال و قدرت و فضل و هنر باز مي گردند چون استارها پرتو خورشيد شد وا جايگاه آنك كرد او در رخ خوبانت دنگ شيشه هاى رنگ رنگ آن نور را چون نماند شيشه هاى رنگ رنگ خوى كن بي شيشه ديدن نور را قانعى با دانش آموخته او چراغ خويش بربايد كه تا او چراغ خويش بربايد كه تا نيست از پيرى و تب نقصان و دق كه اندر آن سستيش رشك رستمست ذره ذره ش در شعاع نور شوق كه خزانش مي كند زير و زبر زرد و بي مغز آمده چون تل كاه كه ازو اين حله ها گردد جدا زهر قتالست هين اى ممتحن عالمش مي راند از خود جرم چيست كرد دعوى كين حلل ملك منست خرمن آن ماست خوبان دانه چين پرتوى بود آن ز خورشيد وجود ز آفتاب حسن كرد اين سو سفر نور آن خورشيد ازين ديوارها ماند هر ديوار تاريك و سياه نور خورشيدست از شيشه ى سه رنگ مي نمايند اين چنين رنگين بما نور بي رنگت كند آنگاه دنگ تا چو شيشه بشكند نبود عمى در چراغ غير چشم افروخته تو بدانى مستعيرى ني فتا تو بدانى مستعيرى ني فتا