دفتر پنجم از كتاب مثنوى
قصه ى آن شخص كى دعوى پيغامبرى مي كرد گفتندش چه خورده اى كى گيج شده اى و ياوه مي گويى گفت اگر چيزى يافتمى كى خوردمى نه گيج شدمى و نه ياوه گفتمى كى هر سخن نيك كى با غير اهلش گويند ياوه گفته باشند اگر چه در آن ياوه گفتن مامورند
آن يكى مي گفت من پيغامبرم گردنش بستند و بردندش به شاه خلق بر وى جمع چون مور و ملخ گر رسول آنست كه آيد از عدم ما از آنجا آمديم اينجا غريب نه شما چون طفل خفته آمديت از منازل خفته بگذشتيد و مست ما به بيدارى روان گشتيم و خوش ديده منزلها ز اصل و از اساس شاه را گفتند اشكنجه ش بكن شاه ديدش بس نزار و بس ضعيف كى توان او را فشردن يا زدن ليك با او گويم از راه خوشى كه درشتى نايد اينجا هيچ كار مردمان را دور كرد از گرد وى پس نشاندش باز پرسيدش ز جا گفت اى شه هستم از دار السلام نه مرا خانه ست و نه يك همنشين باز شه از روى لاغش گفت باز اشتهى دارى چه خوردى بامداد اشتهى دارى چه خوردى بامداد از همه پيغامبران فاضلترم كين همى گويد رسولم از اله كه چه مكرست و چه تزوير و چه فخ ما همه پيغامبريم و محتشم تو چرا مخصوص باشى اى اديب بي خبر از راه وز منزل بديت بي خبر از راه و از بالا و پست از وراى پنج و شش تا پنج و شش چون قلاووز آن خبير و ره شناس تا نگويد جنس او هيچ اين سخن كه به يك سيلى بميرد آن نحيف كه چو شيشه گشته است او را بدن كه چرا دارى تو لاف سر كشى هم به نرمى سر كند از غار مار شه لطيفى بود و نرمى ورد وى كه كجا دارى معاش و ملتجى آمده از ره درين دار الملام خانه كى كردست ماهى در زمين كه چه خوردى و چه دارى چاشت ساز كه چنين سرمستى و پر لاف و باد كه چنين سرمستى و پر لاف و باد