داستان آن عاشق كى با معشوق خود برمي شمرد خدمتها و وفاهاى خود را و شبهاى دراز تتجافى جنوبهم عن المضاجع را و بي نوايى و جگر تشنگى روزهاى دراز را و مي گفت كى من جزين خدمت نمي دانم اگر خدمت ديگر هست مرا ارشاد كن كى هر چه فرمايى منقادم اگر در آتش رفتن است چون خليل عليه السلام و اگر در دهان نهنگ دريا فتادنست چون يونس عليه السلام و اگر هفتاد بار كشته شدن است چون جرجيس عليه السلام و اگر از گريه نابينا شدن است چون شعيب عليه السلام و وفا و جانبازى انبيا را عليهم السلام شمار نيست و جواب گفتن معشوق او را - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

داستان آن عاشق كى با معشوق خود برمي شمرد خدمتها و وفاهاى خود را و شبهاى دراز تتجافى جنوبهم عن المضاجع را و بي نوايى و جگر تشنگى روزهاى دراز را و مي گفت كى من جزين خدمت نمي دانم اگر خدمت ديگر هست مرا ارشاد كن كى هر چه فرمايى منقادم اگر در آتش رفتن است چون خليل عليه السلام و اگر در دهان نهنگ دريا فتادنست چون يونس عليه السلام و اگر هفتاد بار كشته شدن است چون جرجيس عليه السلام و اگر از گريه نابينا شدن است چون شعيب عليه السلام و وفا و جانبازى انبيا را عليهم السلام شمار نيست و جواب گفتن معشوق او را





  • آن يكى عاشق به پيش يار خود
    كز براى تو چنين كردم چنان
    مال رفت و زور رفت و نام رفت
    هيچ صبحم خفته يا خندان نيافت
    آنچ او نوشيده بود از تلخ و درد
    نه از براى منتى بل مي نمود
    عاقلان را يك اشارت بس بود
    مي كند تكرار گفتن بي ملال
    صد سخن مي گفت زان درد كهن
    آتشى بودش نمي دانست چيست
    گفت معشوق اين همه كردى وليك
    كانچ اصل اصل عشقست و ولاست
    گفتش آن عاشق بگو كه آن اصل چيست
    تو همه كردى نمردى زنده اى
    هم در آن دم شد دراز و جان بداد
    ماند آن خنده برو وقف ابد
    نور مه آلوده كى گردد ابد
    او ز جمله پاك وا گردد به ماه
    وصف پاكى وقف بر نور مه است
    زان نجاسات ره و آلودگى
    زان نجاسات ره و آلودگى




  • مي شمرد از خدمت و از كار خود
    تيرها خوردم درين رزم و سنان
    بر من از عشقت بسى ناكام رفت
    هيچ شامم با سر و سامان نيافت
    او به تفصيلش يكايك مي شمرد
    بر درستى محبت صد شهود
    عاشقان را تشنگى زان كى رود
    كى ز اشارت بس كند حوت از زلال
    در شكايت كه نگفتم يك سخن
    ليك چون شمع از تف آن مي گريست
    گوش بگشا پهن و اندر ياب نيك
    آن نكردى اينچ كردى فرعهاست
    گفت اصلش مردنست ونيستيست
    هين بمير ار يار جان بازنده اى
    هم چو گل درباخت سر خندان و شاد
    هم چو جان و عقل عارف بي كبد
    گر زند آن نور بر هر نيك و بد
    هم چو نور عقل و جان سوى اله
    تا بشش گر بر نجاسات ره است
    نور را حاصل نگردد بدرگى
    نور را حاصل نگردد بدرگى



/ 1765