دفتر پنجم از كتاب مثنوى
داستان آن عاشق كى با معشوق خود برمي شمرد خدمتها و وفاهاى خود را و شبهاى دراز تتجافى جنوبهم عن المضاجع را و بي نوايى و جگر تشنگى روزهاى دراز را و مي گفت كى من جزين خدمت نمي دانم اگر خدمت ديگر هست مرا ارشاد كن كى هر چه فرمايى منقادم اگر در آتش رفتن است چون خليل عليه السلام و اگر در دهان نهنگ دريا فتادنست چون يونس عليه السلام و اگر هفتاد بار كشته شدن است چون جرجيس عليه السلام و اگر از گريه نابينا شدن است چون شعيب عليه السلام و وفا و جانبازى انبيا را عليهم السلام شمار نيست و جواب گفتن معشوق او را
ارجعى بشنود نور آفتاب نه ز گلحنها برو ننگى بماند نور ديده و نورديده بازگشت نور ديده و نورديده بازگشت سوى اصل خويش باز آمد شتاب نه ز گلشنها برو رنگى بماند ماند در سوداى او صحرا و دشت ماند در سوداى او صحرا و دشت