دفتر اول از كتاب مثنوى
ديدن خواجه طوطيان هندوستان را در دشت و پيغام رسانيدن از آن طوطي
چونك تا اقصاى هندستان رسيد مركب استانيد پس آواز داد طوطيى زان طوطيان لرزيد بس شد پشيمان خواجه از گفت خبر اين مگر خويشست با آن طوطيك اين چرا كردم چرا دادم پيام اين زبان چون سنگ و هم آهن وشست سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف زانك تاريكست و هر سو پنبه زار ظالم آن قومى كه چشمان دوختند عالمى را يك سخن ويران كند جانها در اصل خود عيسي دمند گر حجاب از جانها بر خاستى گر سخن خواهى كه گويى چون شكر صبر باشد مشتهاى زيركان هركه صبر آورد گردون بر رود هركه صبر آورد گردون بر رود در بيابان طوطيى چندى بديد آن سلام و آن امانت باز داد اوفتاد و مرد و بگسستش نفس گفت رفتم در هلاك جانور اين مگر دو جسم بود و روح يك سوختم بيچاره را زين گفت خام وانچ بجهد از زبان چون آتشست گه ز روى نقل و گه از روى لاف درميان پنبه چون باشد شرار زان سخنها عالمى را سوختند روبهان مرده را شيران كند يك زمان زخمند و گاهى مرهمند گفت هر جانى مسيح آساستى صبر كن از حرص و اين حلوا مخور هست حلوا آرزوى كودكان هر كه حلوا خورد واپس تر رود هر كه حلوا خورد واپس تر رود