دفتر پنجم از كتاب مثنوى
مريدى در آمد به خدمت شيخ و ازين شيخ پير سن نمي خواهم بلك پيرعقل و معرفت و اگر چه عيسيست عليه السلام در گهواره و يحيى است عليه السلام در مكتب كودكان مريدى شيخ را گريان ديد او نيز موافقت كرد و گريست چون فارغ شد و به در آمد مريدى ديگر كى از حال شيخ واقف تر بود از سر غيرت در عقب او تيز بيرون آمد گفتش اى برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نينديشى و نگويى كى شيخ مي گريست و من نيز مي گريستم كى سى سال رياضت بي ريا بايد كرد و از عقبات و درياهاى پر نهنگ و كوههاى بلند پر شير و پلنگ مي بايد گذشت تا بدان گريه ى شيخ رسى يا نرسى اگر رسى شكر زويت لى الارض گويى بسيار
يك مريدى اندر آمد پيش پير شيخ را چون ديد گريان آن مريد گوشور يك بار خندد كر دو بار بار اول از ره تقليد و سوم كر بخندد هم چو ايشان آن زمان باز وا پرسد كه خنده بر چه بود پس مقلد نيز مانند كرست پرتو شيخ آمد و منهل ز شيخ چون سبد در آب و نورى بر زجاج چون جدا گردد ز جو داند عنود آبگينه هم بداند از غروب چونك چشمش را گشايد امر قم خنده ش آيد هم بر آن خنده ى خودش گويد از چندين ره دور و دراز من در آن وادى چگونه خود ز دور من چه مي بستم خيال و آن چه بود طفل راه را فكرت مردان كجاست فكر طفلان دايه باشد يا كه شير آن مقلد هست چون طفل عليل آن تعمق در دليل و در شكال آن تعمق در دليل و در شكال پير اندر گريه بود و در نفير گشت گريان آب از چشمش دويد چونك لاغ املى كند يارى بيار كه همي بيند كه مي خندند قوم بيخبر از حالت خندندگان پس دوم كرت بخندد چون شنود اندر آن شادى كه او را در سرست فيض شادى نه از مريدان بل ز شيخ گر ز خود دانند آن باشد خداج كه اندرو آن آب خوش از جوى بود كه آن لمع بود از مه تابان خوب پس بخندد چون سحر بار دوم كه در آن تقليد بر مي آمدش كين حقيقت بود و اين اسرار و راز شاديى مي كردم از عميا و شور درك سستم سست نقشى مي نمود كو خيال او و كو تحقيق راست يا مويز و جوز يا گريه و نفير گر چه دارد بحث باريك و دليل از بصيرت مي كند او را گسيل از بصيرت مي كند او را گسيل