دفتر پنجم از كتاب مثنوى
مريدى در آمد به خدمت شيخ و ازين شيخ پير سن نمي خواهم بلك پيرعقل و معرفت و اگر چه عيسيست عليه السلام در گهواره و يحيى است عليه السلام در مكتب كودكان مريدى شيخ را گريان ديد او نيز موافقت كرد و گريست چون فارغ شد و به در آمد مريدى ديگر كى از حال شيخ واقف تر بود از سر غيرت در عقب او تيز بيرون آمد گفتش اى برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نينديشى و نگويى كى شيخ مي گريست و من نيز مي گريستم كى سى سال رياضت بي ريا بايد كرد و از عقبات و درياهاى پر نهنگ و كوههاى بلند پر شير و پلنگ مي بايد گذشت تا بدان گريه ى شيخ رسى يا نرسى اگر رسى شكر زويت لى الارض گويى بسيار
چونك ظاهرها گرفتند احمقان لاجرم محجوب گشتند از غرض لاجرم محجوب گشتند از غرض وآن دقايق شد ازيشان بس نهان كه دقيقه فوت شد در معترض كه دقيقه فوت شد در معترض