تمثيل تلقين شيخ مريدان را و پيغامبر امت را كى ايشان طاقت تلقين حق ندارند و با حق الف ندارند چنانك طوطى با صورت آدمى الف ندارد كى ازو تلقين تواند گرفت حق تعالى شيخ را چون آيينه اى پيش مريد هم چو طوطى دارد و از پس آينه تلقين مي كند لا تحرك به لسانك ان هو الا وحى يوحى اينست ابتداى مسله ى بي منتهى چنانك منقار جنبانيدن طوطى اندرون آينه كى خيالش مي خوانى بي اختيار و تصرف اوست ژس خواندن طوطى برونى كى متعلمست نه ژس آن معلم كى پس آينه است و ليكن خواندن طوطى برونى تصرف آن معلم است پس اين مثال آمد نه مثل - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

تمثيل تلقين شيخ مريدان را و پيغامبر امت را كى ايشان طاقت تلقين حق ندارند و با حق الف ندارند چنانك طوطى با صورت آدمى الف ندارد كى ازو تلقين تواند گرفت حق تعالى شيخ را چون آيينه اى پيش مريد هم چو طوطى دارد و از پس آينه تلقين مي كند لا تحرك به لسانك ان هو الا وحى يوحى اينست ابتداى مسله ى بي منتهى چنانك منقار جنبانيدن طوطى اندرون آينه كى خيالش مي خوانى بي اختيار و تصرف اوست ژس خواندن طوطى برونى كى متعلمست نه ژس آن معلم كى پس آينه است و ليكن خواندن طوطى برونى تصرف آن معلم است پس اين مثال آمد نه مثل





  • طوطيى در آينه مي بيند او
    در پس آيينه آن استا نهان
    طوطيك پنداشته كين گفت پست
    پس ز جنس خويش آموز سخن
    از پس آيينه مي آموزدش
    گفت را آموخت زان مرد هنر
    از بشر بگرفت منطق يك به يك
    هم چنان در آينه ى جسم ولى
    از پس آيينه عقل كل را
    او گمان دارد كه مي گويد بشر
    حرف آموزد ولى سر قديم
    هم صفير مرغ آموزند خلق
    ليك از معنى مرغان بي خبر
    حرف درويشان بسى آموختند
    يا به جز آن حرفشان روزى نبود
    يا به جز آن حرفشان روزى نبود




  • ژس خود را پيش او آورده رو
    حرف مي گويد اديب خوش زبان
    گفتن طوطيست كه اندر آينه ست
    بي خبر از مكر آن گرگ كهن
    ورنه ناموزد جز از جنس خودش
    ليك از معنى و سرش بي خبر
    از بشر جز اين چه داند طوطيك
    خويش را بيند مردى ممتلى
    كى ببيند وقت گفت و ماجرا
    وان گر سرست و او زان بي خبر
    او نداند طوطى است او نى نديم
    كين سخن كار دهان افتاد و حلق
    جز سليمان قرانى خوش نظر
    منبر و محفل بدان افروختند
    يا در آخر رحمت آمد ره نمود
    يا در آخر رحمت آمد ره نمود



/ 1765