دفتر پنجم از كتاب مثنوى
قصه ى اهل ضروان و حسد ايشان بر درويشان كى پدر ما از سليمى اغلب دخل باغ را به مسكينان مي داد چون انگور بودى عشر دادى و چون مويز و دوشاب شدى عشر دادى و چون حلوا و پالوده كردى عشر دادى و از قصيل عشر دادى و چون در خرمن مي كوفتى از كفه ى آميخته عشر دادى و چون گندم از كاه جدا شدى عشر دادى و چون آرد كردى عشر دادى و چون خمير كردى عشر دادى و چون نان كردى عشر دادى لاجرم حق تعالى در آن باغ و كشت بركتى نهاده بود كى همه اصحاب باغها محتاج او بدندى هم به ميوه و هم به سيم و او محتاج هيچ كس نى ازيشان فرزندانشان خرج عشر مي ديدند منكر و آن بركت را نمي ديدند هم چون آن زن بدبخت كه كدو را نديد و خر را ديد
چون بگه تر قلبى او رو نمود يار تو چون دشمنى پيدا كند تو از آن اعراض او افغان مكن بلك شكر حق كن و نان بخش كن از جوالش زود بيرون آمدى نازنين يارى كه بعد از مرگ تو آن مگر سلطان بود شاه رفيع رستى از قلاب و سالوس و دغل اين جفاى خلق با تو در جهان خلق را با تو چنين بدخو كنند اين يقين دان كه در آخر جمله شان تو بمانى با فغان اندر لحد اى جفاات به ز عهد وافيان بشنو از عقل خود اى انباردار تا شود آمن ز دزد و از شپش كو همى ترساندت هم دم ز فقر باز سلطان عزيزى كاميار بس وصيت كرد و تخم وعظ كاشت گرچه ناصح را بود صد داعيه تو به صد تلطيف پندش مي دهى تو به صد تلطيف پندش مي دهى پاى خود زو وا كشم من زود زود گر حقد و رشك او بيرون زند خويشتن را ابله و نادان مكن كه نگشتى در جوال او كهن تا بجويى يار صدق سرمدى رشته ى يارى او گردد سه تو يا بود مقبول سلطان و شفيع غر او ديدى عيان پيش از اجل گر بدانى گنج زر آمد نهان تا ترا ناچار رو آن سو كنند خصم گردند و عدو و سركشان لا تذرنى فرد خواهان از احد هم ز داد تست شهد وافيان گندم خود را به ارض الله سپار ديو را با ديوچه زوتر بكش هم چو كبكش صيد كن اى نره صقر ننگ باشد كه كند كبكش شكار چون زمين شان شوره بد سودى نداشت پند را اذنى ببايد واعيه او ز پندت مي كند پهلو تهى او ز پندت مي كند پهلو تهى