دفتر پنجم از كتاب مثنوى
در ابتداى خلقت جسم آدم عليه السلام كى جبرئيل عليه السلام را اشارت كرد كى برو از زمين مشتى خاك برگير و به روايتى از هر نواحى مشت مشت بر گير
چونك صانع خواست ايجاد بشر جبرئيل صدق را فرمود رو او ميان بست و بيامد تا زمين دست سوى خاك برد آن متمر پس زبان بگشاد خاك و لابه كرد ترك من گو و برو جانم ببخش در كشاكشهاى تكليف و خطر بهر آن لطفى كه حقت بر گزيد تا ملايك را معلم آمدى كه سفير انبيا خواهى بدن بر سرافيلت فضيلت بود از آن بانگ صورش نشات تن ها بود جان جان تن حيات دل بود باز ميكائيل رزق تن دهد او بداد كيل پر كردست ذيل هم ز عزرائيل با قهر و عطب حامل عرش اين چهارند و تو شاه روز محشر هشت بينى حاملانش هم چنين برمي شمرد و مي گريست معدن شرم و حيا بد جبرئيل معدن شرم و حيا بد جبرئيل از براى ابتلاى خير و شر مشت خاكى از زمين بستان گرو تا گزارد امر رب العالمين خاك خود را در كشيد و شد حذر كز براى حرمت خلاق فرد رو بتاب از من عنان خنگ رخش بهر لله هل مرا اندر مبر كرد بر تو علم لوح كل پديد دايما با حق مكلم آمدى تو حيات جان وحيى نى بدن كو حيات تن بود تو آن جان نفخ تو نشو دل يكتا بود پس ز دادش داد تو فاضل بود سعى تو رزق دل روشن دهد داد رزق تو نمي گنجد به كيل تو بهى چون سبق رحمت بر غضب بهترين هر چهارى ز انتباه هم تو باشى افضل هشت آن زمانش بوى مي برد او كزين مقصود چيست بست آن سوگندها بر وى سبيل بست آن سوگندها بر وى سبيل