دفتر پنجم از كتاب مثنوى
فرستادن ميكائيل را عليه السلام به قبض حفنه اى خاك از زمين جهت تركيب ترتيب جسم مبارك ابوالبشر خليفة الحق مسجود الملك و معلمهم آدم عليه السلام
گفت ميكائيل را تو رو به زير چونك ميكائيل شد تا خاكدان خاك لرزيد و درآمد در گريز سينه سوزان لابه كرد و اجتهاد كه به يزدان لطيف بي نديد كيل ارزاق جهان را مشرفى زانك ميكائيل از كيل اشتقاق كه امانم ده مرا آزاد كن معدن رحم اله آمد ملك هم چنانك معدن قهرست ديو سبق رحمت بر غضب هست اى فتا بندگان دارند لابد خوى او آن رسول حق قلاوز سلوك رفت ميكائيل سوى رب دين گفت اى داناى سر و شاه فرد آب ديده پيش تو با قدر بود آه و زارى پيش تو بس قدر داشت پيش تو بس قدر دارد چشم تر دعوت زاريست روزى پنج بار نعره ى مذن كه حيا عل فلاح نعره ى مذن كه حيا عل فلاح مشت خاكى در ربا از وى چو شير دست كرد او تا كه بربايد از آن گشت او لابه كنان و اشك ريز با سرشك پر ز خون سوگند داد كه بكردت حامل عرش مجيد تشنگان فضل را تو مغرفى دارد و كيال شد در ارتزاق بين كه خون آلود مي گويم سخن گفت چون ريزم بر آن ريش اين نمك كه برآورد از نبى آدم غريو لطف غالب بود در وصف خدا مشكهاشان پر ز آب جوى او گفت الناس على دين الملوك خالى از مقصود دست و آستين خاك از زارى و گريه بسته كرد من نتانستم كه آرم ناشنود من نتانستم حقوق آن گذاشت من چگونه گشتمى استيزه گر بنده را كه در نماز آ و بزار وآن فلاح اين زارى است و اقتراح وآن فلاح اين زارى است و اقتراح