دفتر پنجم از كتاب مثنوى
قصه ى قوم يونس عليه السلام بيان و برهان آنست كى تضرع و زارى دافع بلاى آسمانيست و حق تعالى فاعل مختارست پس تضرع و تعظيم پيش او مفيد باشد و فلاسفه گويند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند
قوم يونس را چو پيدا شد بلا برق مي انداخت مي سوزيد سنگ جملگان بر بامها بودند شب جملگان از بامها زير آمدند مادران بچگان برون انداختند از نماز شام تا وقت سحر جملگى آوازها بگرفته شد بعد نوميدى و آه ناشكفت قصه ى يونس درازست و عريض چون تضرع را بر حق قدرهاست هين اميد اكنون ميان را چست بند كه برابر مي نهد شاه مجيد كه برابر مي نهد شاه مجيد ابر پر آتش جدا شد از سما ابر مي غريد رخ مي ريخت رنگ كه پديد آمد ز بالا آن كرب سر برهنه جانب صحرا شدند تا همه ناله و نفير افراختند خاك مي كردند بر سر آن نفر رحم آمد بر سر آن قوم لد اندك اندك ابر وا گشتن گرفت وقت خاكست و حديث مستفيض وآن بها كه آنجاست زارى را كجاست خيز اى گرينده و دايم بخند اشك را در فضل با خون شهيد اشك را در فضل با خون شهيد