دفتر پنجم از كتاب مثنوى
فرستادن عزرائيل ملك العزم و الحزم را عليه السلام ببر گرفتن حفنه اى خاك تا شود جسم آدم چالاك عيله السلام و الصلوة
هين رها كن بدگمانى و ضلال آن تعال او تعاليها دهد بارى آن امر سنى را هيچ هيچ اين همه بشنيد آن خاك نژند باز از نوعى دگر آن خاك پست گفت نه برخيز نبود زين زيان لابه منديش و مكن لابه دگر بنده فرمانم نيارم ترك كرد جز از آن خلاق گوش و چشم و سر گوش من از گفت غير او كرست جان ازو آمد نيامد او ز جان جان كى باشد كش گزينم بر كريم من ندانم خير الا خير او گوش من كرست از زاري كنان گوش من كرست از زاري كنان سر قدم كن چونك فرمودت تعال مستى و جفت و نهاليها دهد من نيارم كرد وهن و پيچ پيچ زان گمان بد بدش در گوش بند لابه و سجده همي كرد او چو مست من سر و جان مي نهم رهن و ضمان جز بدان شاه رحيم دادگر امر او كز بحر انگيزيد گرد نشنوم از جان خود هم خير و شر او مرا از جان شيرين جان ترست صدهزاران جان دهم او رايگان كيك چه بود كه بسوزم زو گليم صم و بكم و عمى من از غير او كه منم در كف او هم چون سنان كه منم در كف او هم چون سنان