بيان آنك مخلوقى كر ترا ازو ظلمى رسد به حقيقت او هم چون آلتيست عارف آن بود كى بحق رجوع كند نه به آلت و اگر به آلت رجوع كند به ظاهر نه از جهل كند بلك براى مصلحتى چنانك ابايزيد قدس الله سره گفت كى چندين سالست كى من با مخلوق سخن نگفته ام و از مخلوق سخن نشنيده ام وليكن خلق چنين پندارند كى با ايشان سخن مي گويم و ازيشان مي شنوم زيرا ايشان مخاطب اكبر را نمي بينند كى ايشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانك مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنى قال الوتد انظر الى من يدقني - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

بيان آنك مخلوقى كر ترا ازو ظلمى رسد به حقيقت او هم چون آلتيست عارف آن بود كى بحق رجوع كند نه به آلت و اگر به آلت رجوع كند به ظاهر نه از جهل كند بلك براى مصلحتى چنانك ابايزيد قدس الله سره گفت كى چندين سالست كى من با مخلوق سخن نگفته ام و از مخلوق سخن نشنيده ام وليكن خلق چنين پندارند كى با ايشان سخن مي گويم و ازيشان مي شنوم زيرا ايشان مخاطب اكبر را نمي بينند كى ايشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانك مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنى قال الوتد انظر الى من يدقني





  • احمقانه از سنان رحمت مجو
    باسنان و تيغ لابه چون كنى
    او به صنعت آزرست و من صنم
    گر مرا ساغر كند ساغر شوم
    گر مرا چشمه كند آبى هم
    گر مرا باران كند خرمن دهم
    گر مرا مارى كند زهر افكنم
    من چو كلكم در ميان اصبعين
    خاك را مشغول كرد او در سخن
    ساحرانه در ربود از خاكدان
    برد تا حق تربت بي راى را
    گفت يزدان كه به علم روشنم
    گفت يا رب دشمنم گيرند خلق
    تو روا دارى خداوند سنى
    گفت اسبابى پديد آرم عيان
    كه بگردانم نظرشان را ز تو
    گفت يا رب بندگان هستند نيز
    چشمشان باشد گذاره از سبب
    سرمه ى توحيد از كحال حال
    ننگرند اندر تب و قولنج و سل
    ننگرند اندر تب و قولنج و سل




  • زان شهى جو كان بود در دست او
    كو اسير آمد به دست آن سنى
    آلتى كو سازدم من آن شوم
    ور مرا خنجر كند خنجر شوم
    ور مرا آتش كند تابى دهم
    ور مرا ناوك كند در تن جهم
    ور مرا يارى كند خدمت كنم
    نيستم در صف طاعت بين بين
    يك كفى بربود از آن خاك كهن
    خاك مشغول سخن چون بي خودان
    تا به مكتب آن گريزان پاى را
    كه ترا جلاد اين خلقان كنم
    چون فشارم خلق را در مرگ حلق
    كه مرا مبغوض و دشمن رو كنى
    از تب و قولنج و سرسام و سنان
    در مرضها و سببهاى سه تو
    كه سببها را بدرند اى عزيز
    در گذشته از حجب از فضل رب
    يافته رسته ز علت و اعتلال
    راه ندهند اين سببها را به دل
    راه ندهند اين سببها را به دل



/ 1765