جواب آمدن كى آنك نظر او بر اسباب و مرض و زخم تيغ نيايد بر كار تو عزرائيل هم نيايد كى تو هم سببى اگر چه مخفي ترى از آن سببها و بود كى بر آن رنجور مخفى نباشد كى و هو اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

جواب آمدن كى آنك نظر او بر اسباب و مرض و زخم تيغ نيايد بر كار تو عزرائيل هم نيايد كى تو هم سببى اگر چه مخفي ترى از آن سببها و بود كى بر آن رنجور مخفى نباشد كى و هو اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون





  • گفت يزدان آنك باشد اصل دان
    گرچه خويش را عامه پنهان كرده اى
    وانك ايشان را شكر باشد اجل
    تلخ نبود پيش ايشان مرگ تن
    وا رهيدند از جهان پيچ پيچ
    برج زندان را شكست اركانيى
    كاى دريغ اين سنگ مرمر را شكست
    آن رخام خوب و آن سنگ شريف
    چون شكستش تا كه زندانى برست
    هيچ زندانى نگويد اين فشار
    تلخ كى باشد كسى را كش برند
    جان مجرد گشته از غوغاى تن
    هم چو زندانى چه كه اندر شبان
    گويد اى يزدان مرا در تن مبر
    گويدش يزدان دعا شد مستجاب
    اين چنين خوابى ببين چون خوش بود
    هيچ او حسرت خورد بر انتباه
    ممنى آخر در آ در صف رزم
    بر اميد راه بالا كن قيام
    اشك مي بار و همي سوز از طلب
    اشك مي بار و همي سوز از طلب




  • پس ترا كى بيند او اندر ميان
    پيش روشن ديدگان هم پرده اى
    چون نظرشان مست باشد در دول
    چون روند از چاه و زندان در چمن
    كس نگريد بر فوات هيچ هيچ
    هيچ ازو رنجد دل زندانيى
    تا روان و جان ما از حبس رست
    برج زندان را بهى بود و اليف
    دست او در جرم اين بايد شكست
    جز كسى كز حبس آرندش به دار
    از ميان زهر ماران سوى قند
    مي پرد با پر دل بي پاى تن
    خسپد و بيند به خواب او گلستان
    تا درين گلشن كنم من كر و فر
    وا مرو والله اعلم بالصواب
    مرگ ناديده به جنت در رود
    بر تن با سلسله در قعر چاه
    كه ترا بر آسمان بودست بزم
    هم چو شمعى پيش محراب اى غلام
    هم چو شمع سر بريده جمله شب
    هم چو شمع سر بريده جمله شب



/ 1765