دفتر پنجم از كتاب مثنوى
جواب آن مغفل كى گفته است كى خوش بودى اين جهان اگر مرگ نبودى وخوش بودى ملك دنيا اگر زوالش نبودى و على هذه الوتيرة من الفشارات
آن يكى مي گفت خوش بودى جهان آن دگر گفت ار نبودى مرگ هيچ خرمنى بودى به دشت افراشته مرگ را تو زندگى پنداشتى عقل كاذب هست خود مژوس بين اى خدا بنماى تو هر چيز را هيچ مرده نيست پر حسرت ز مرگ ورنه از چاهى به صحرا اوفتاد زين مقام ماتم و ننگين مناخ مقعد صدقى نه ايوان دروغ مقعد صدق و جليسش حق شده ور نكردى زندگانى منير ور نكردى زندگانى منير گر نبودى پاى مرگ اندر ميان كه نيرزيدى جهان پيچ پيچ مهمل و ناكوفته بگذاشته تخم را در شوره خاكى كاشتى زندگى را مرگ بيند اى غبين آنچنان كه هست در خدعه سرا حسرتش آنست كش كم بود برگ در ميان دولت و عيش و گشاد نقل افتادش به صحراى فراخ باده ى خاصى نه مستيى ز دوغ رسته زين آب و گل آتشكده يك دو دم ماندست مردانه بمير يك دو دم ماندست مردانه بمير