دفتر اول از كتاب مثنوى
باز گفتن بازرگان با طوطى آنچ ديد از طوطيان هندوستان
كرد بازرگان تجارت را تمام هر غلامى را بياورد ارمغان گفت طوطى ارمغان بنده كو گفت نه من خود پشيمانم از آن من چرا پيغام خامى از گزاف گفت اى خواجه پشيمانى ز چيست گفت گفتم آن شكايتهاى تو آن يكى طوطى ز دردت بوى برد من پشيمان گشتم اين گفتن چه بود نكته اى كان جست ناگه از زبان وا نگردد از ره آن تير اى پسر چون گذشت از سر جهانى را گرفت فعل را در غيب اثرها زادنيست بي شريكى جمله مخلوق خداست زيد پرانيد تيرى سوى عمرو مدت سالى همى زاييد درد زيد رامى آن دم ار مرد از وجل زان مواليد وجع چون مرد او آن وجعها را بدو منسوب دار همچنين كشت و دم و دام و جماع همچنين كشت و دم و دام و جماع باز آمد سوى منزل دوستكام هر كنيزك را ببخشيد او نشان آنچ ديدى و آنچ گفتى بازگو دست خود خايان و انگشتان گزان بردم از بي دانشى و از نشاف چيست آن كين خشم و غم را مقتضيست با گروهى طوطيان همتاى تو زهره اش بدريد و لرزيد و بمرد ليك چون گفتم پشيمانى چه سود همچو تيرى دان كه آن جست از كمان بند بايد كرد سيلى را ز سر گر جهان ويران كند نبود شگفت و آن مواليدش بحكم خلق نيست آن مواليد ار چه نسبتشان به ماست عمرو را بگرفت تيرش همچو نمر دردها را آفريند حق نه مرد دردها مي زايد آنجا تا اجل زيد را ز اول سبب قتال گو گرچه هست آن جمله صنع كردگار آن مواليدست حق را مستطاع آن مواليدست حق را مستطاع