دفتر پنجم از كتاب مثنوى
بيان آنك آنچ بيان كرده مي شود صورت قصه است وانگه آن صورتيست كى در خورد اين صورت گيرانست و درخورد آينه ى تصوير ايشان و از قدوسيتى كى حقيقت اين قصه راست نطق را ازين تنزيل شرم مي آيد و از خجالت سر و ريش و قلم گم مي كند و العاقل يكفيه الاشاره
زانك پيلم ديد هندستان به خواب كيف ياتى النظم لى والقافيه ما جنون واحد لى فى الشجون ذاب جسمى من اشارات الكنى اى اياز از عشق تو گشتم چو موى بس فسانه ى عشق تو خواندم به جان خود تو مي خوانى نه من اى مقتدى كوه بيچاره چه داند گفت چيست كوه مي داند به قدر خويشتن تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب آن منجم چون نباشد چشم تيز تا صطرلابى كند از بهر او جان كز اصطرلاب جويد او صواب تو كه ز اصطرب ديده بنگرى تو جهان را قدر ديده ديده اى عارفان را سرمه اى هست آن بجوى ذره اى از عقل و هوش ار با منست چونك مغز من ز عقل و هش تهيست نه گناه اوراست كه عقلم ببرد يا مجير العقل فتان الحجى يا مجير العقل فتان الحجى از خراج اوميد بر ده شد خراب بعد ما ضاعت اصول العافيه بل جنون فى جنون فى جنون منذ عاينت البقاء فى الفنا ماندم از قصه تو قصه ى من بگوى تو مرا كه افسانه گشتستم بخوان من كه طورم تو موسى وين صدا زانك موسى مي بداند كه تهيست اندكى دارد ز لطف روح تن آيتى از روح هم چون آفتاب شرط باشد مرد اصطرلاب ريز تا برد از حالت خورشيد بو چه قدر داند ز چرخ و آفتاب درجهان ديدن يقين بس قاصرى كو جهان سبلت چرا ماليده اى تا كه دريا گردد اين چشم چو جوى اين چه سودا و پريشان گفتنست پس گناه من درين تخليط چيست عقل جمله ى عاقلان پيشش بمرد ما سواك للعقول مرتجى ما سواك للعقول مرتجى