دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكمت نظر كردن در چارق و پوستين كى فلينظر الانسان مم خلق
بازگردان قصه ى عشق اياز مي رود هر روز در حجره ى برين زانك هستى سخت مستى آورد صد هزاران قرن پيشين را همين شد عزرائيلى ازين مستى بليس خواجه ام من نيز و خواجه زاده ام در هنر من از كسى كم نيستم من ز آتش زاده ام او از وحل او كجا بود اندر آن دورى كه من او كجا بود اندر آن دورى كه من كه آن يكى گنجيست مالامال راز تا ببيند چارقى با پوستين عقل از سر شرم از دل مي برد مستى هستى بزد ره زين كمين كه چرا آدم شود بر من رئيس صد هنر را قابل و آماده ام تا به خدمت پيش دشمن بيستم پيش آتش مر وحل را چه محل صدر عالم بودم و فخر زمن صدر عالم بودم و فخر زمن