دفتر پنجم از كتاب مثنوى
بيان اتحاد عاشق و معشوق از روى حقيقت اگر چه متضادند از روى آنك نياز ضد بي نيازيست چنان كه آينه بي صورتست و ساده است و بي صورتى ضد صورتست ولكن ميان ايشان اتحاديست در حقيقت كى شرح آن درازست و العاقل يكفيه الاشاره
جسم مجنون را ز رنج و دوريى خون بجوش آمد ز شعله ى اشتياق پس طبيب آمد بدار و كردنش رگ زدن بايد براى دفع خون بازوش بست و گرفت آن نيش او مزد خود بستان و ترك فصد كن گفت آخر از چه مي ترسى ازين شير و گرگ و خرس و هر گور و دده مى نه آيدشان ز تو بوى بشر گرگ و خرس و شير داند عشق چيست گر رگ عشقى نبودى كلب را هم ز جنس او به صورت چون سگان بو نبردى تو دل اندر جنس خويش گر نبودى عشق هستى كى بدى نان تو شد از چه ز عشق و اشتها عشق نان مرده را مى جان كند گفت مجنون من نمي ترسم ز نيش منبلم بي زخم ناسايد تنم ليك از ليلى وجود من پرست ترسم اى فصاد گر فصدم كنى ترسم اى فصاد گر فصدم كنى اندر آمد ناگهان رنجوريى تا پديد آمد بر آن مجنون خناق گفت چاره نيست هيچ از رگ زنش رگ زنى آمد بدانجا ذو فنون بانك بر زد در زمان آن عشق خو گر بميرم گو برو جسم كهن چون نمي ترسى تو از شير عرين گرد بر گرد تو شب گرد آمده ز انبهى عشق و وجد اندر جگر كم ز سگ باشد كه از عشق او عميست كى بجستى كلب كهفى قلب را گر نشد مشهور هست اندر جهان كى برى تو بوى دل از گرگ و ميش كى زدى نان بر تو و كى تو شدى ورنه نان را كى بدى تا جان رهى جان كه فانى بود جاويدان كند صبر من از كوه سنگين هست بيش عاشقم بر زخمها بر مي تنم اين صدف پر از صفات آن درست نيش را ناگاه بر ليلى زنى نيش را ناگاه بر ليلى زنى